بنى امیه را مهلتى است که در آن مى‏تازند ، هر چند خود میان خود اختلاف اندازند . سپس کفتارها بر آنان دهن گشایند و مغلوبشان نمایند [ و مرود مفعل است از « ارواد » و آن مهلت و فرصت دادن است ، و این از فصیح‏ترین و غریبترین کلام است . گویى امام ( ع ) مهلتى را که آنان دارند به مسابقت جاى ، همانند فرموده است که براى رسیدن به پایان مى‏تازند و چون به نهایتش رسیدند رشته نظم آنان از هم مى‏گسلد . ] [نهج البلاغه]
کیمیای عشق
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 3192
بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
کیمیای عشق


........... لوگوی خودم ...........
کیمیای عشق
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
......... لوگوی دوستان من .........


............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • خلوت و توجه

  • نویسنده : :: 86/8/10:: 11:0 عصر
    هو المحبوب
     
    در آن شب سیاه
    که قلبم در راه گلویم ایستاده بود
    به آن جلوه ی روشنایی رسیدم
    او در گوش صبحدم به من گفت
    تو هیچگاه به *خودت* نمی اندیشی
    اما به یک لیوان؟
    بسیار...
    او در جلوه ی طلوع به من گفت
    تو خودت را گم کرده ای
    گم شده ی تو در تو خلاصه می شود
    او در اوج نیم روز
    هنگامی که از من جدا می شد٬ زمزمه می کرد٬
    خیال می کنی سراب ها تو را سرشار می کنند...؟
    دل تو بوی مرگ می دهد.
     
     
    برگرفته از کتاب صراط (ع.ص)

    نظرات شما ()

  • خلوت و توجه

  • نویسنده : :: 86/8/10:: 11:0 عصر
    هو المحبوب
     
    در آن شب سیاه
    که قلبم در راه گلویم ایستاده بود
    به آن جلوه ی روشنایی رسیدم
    او در گوش صبحدم به من گفت
    تو هیچگاه به *خودت* نمی اندیشی
    اما به یک لیوان؟
    بسیار...
    او در جلوه ی طلوع به من گفت
    تو خودت را گم کرده ای
    گم شده ی تو در تو خلاصه می شود
    او در اوج نیم روز
    هنگامی که از من جدا می شد٬ زمزمه می کرد٬
    خیال می کنی سراب ها تو را سرشار می کنند...؟
    دل تو بوی مرگ می دهد.
     
    برگرفته از کتاب صراط (ع.ص)

    نظرات شما ()

  • خلوت و توجه

  • نویسنده : :: 86/8/10:: 11:0 عصر
    هو المحبوب
     
    در آن شب سیاه
    که قلبم در راه گلویم ایستاده بود
    به آن جلوه ی روشنایی رسیدم
    او در گوش صبحدم به من گفت
    تو هیچگاه به *خودت* نمی اندیشی
    اما به یک لیوان؟
    بسیار...
    او در جلوه ی طلوع به من گفت
    تو خودت را گم کرده ای
    گم شده ی تو در تو خلاصه می شود
    او در اوج نیم روز
    هنگامی که از من جدا می شد٬ زمزمه می کرد٬
    خیال می کنی سراب ها تو را سرشار می کنند...؟
    دل تو بوی مرگ می دهد.
     
     
    برگرفته از کتاب صراط (ع.ص)

    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ