[ و اشعث پسر قیس را که فرزندش مرده بود چنین تعزیت فرمود : ] اشعث اگر بر پسرت اندوهگینى ، سزاوارى به خاطر پیوندى که با او دارى ، و اگر شکیبا باشى هر مصیبت را نزد خدا پاداشى است . اشعث اگر شکیبایى پیش گیرى حکم خدا بر تو رفته است و مزد دارى ، و اگر بى تابى کنى تقدیر الهى بر تو جارى است و گناهکارى . پسرت تو را شاد مى‏داشت و براى تو بلا بود و آزمایش ، و تو را اندوهگین ساخت و آن پاداش است و آمرزش . [نهج البلاغه]
کیمیای عشق
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 3194
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
کیمیای عشق


........... لوگوی خودم ...........
کیمیای عشق
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
......... لوگوی دوستان من .........


............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • خلوت و توجه

  • نویسنده : :: 86/8/10:: 11:0 عصر
    هو المحبوب
     
    در آن شب سیاه
    که قلبم در راه گلویم ایستاده بود
    به آن جلوه ی روشنایی رسیدم
    او در گوش صبحدم به من گفت
    تو هیچگاه به *خودت* نمی اندیشی
    اما به یک لیوان؟
    بسیار...
    او در جلوه ی طلوع به من گفت
    تو خودت را گم کرده ای
    گم شده ی تو در تو خلاصه می شود
    او در اوج نیم روز
    هنگامی که از من جدا می شد٬ زمزمه می کرد٬
    خیال می کنی سراب ها تو را سرشار می کنند...؟
    دل تو بوی مرگ می دهد.
     
     
    برگرفته از کتاب صراط (ع.ص)

    نظرات شما ()

  • خلوت و توجه

  • نویسنده : :: 86/8/10:: 11:0 عصر
    هو المحبوب
     
    در آن شب سیاه
    که قلبم در راه گلویم ایستاده بود
    به آن جلوه ی روشنایی رسیدم
    او در گوش صبحدم به من گفت
    تو هیچگاه به *خودت* نمی اندیشی
    اما به یک لیوان؟
    بسیار...
    او در جلوه ی طلوع به من گفت
    تو خودت را گم کرده ای
    گم شده ی تو در تو خلاصه می شود
    او در اوج نیم روز
    هنگامی که از من جدا می شد٬ زمزمه می کرد٬
    خیال می کنی سراب ها تو را سرشار می کنند...؟
    دل تو بوی مرگ می دهد.
     
    برگرفته از کتاب صراط (ع.ص)

    نظرات شما ()

  • خلوت و توجه

  • نویسنده : :: 86/8/10:: 11:0 عصر
    هو المحبوب
     
    در آن شب سیاه
    که قلبم در راه گلویم ایستاده بود
    به آن جلوه ی روشنایی رسیدم
    او در گوش صبحدم به من گفت
    تو هیچگاه به *خودت* نمی اندیشی
    اما به یک لیوان؟
    بسیار...
    او در جلوه ی طلوع به من گفت
    تو خودت را گم کرده ای
    گم شده ی تو در تو خلاصه می شود
    او در اوج نیم روز
    هنگامی که از من جدا می شد٬ زمزمه می کرد٬
    خیال می کنی سراب ها تو را سرشار می کنند...؟
    دل تو بوی مرگ می دهد.
     
     
    برگرفته از کتاب صراط (ع.ص)

    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ