هو المحبوب
در آن شب سیاه
که قلبم در راه گلویم ایستاده بود
به آن جلوه ی روشنایی رسیدم
او در گوش صبحدم به من گفت
تو هیچگاه به *خودت* نمی اندیشی
اما به یک لیوان؟
بسیار...
او در جلوه ی طلوع به من گفت
تو خودت را گم کرده ای
گم شده ی تو در تو خلاصه می شود
او در اوج نیم روز
هنگامی که از من جدا می شد٬ زمزمه می کرد٬
خیال می کنی سراب ها تو را سرشار می کنند...؟
دل تو بوی مرگ می دهد.
برگرفته از کتاب صراط (ع.ص)